مهرانمهران، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

نفس مامان و بابا...مهران

چه زود گذشــــــــــت

انگار همین دیروز بود که دکتر نیکجو دعوام کرد و گفت مگه نگفتم قبل عید این بچه رو از شیر بگیرید؟ الانم  دیر نشده، از همین الان که اون موقع بیست و شش فروردین 94 بود ، دیگه بهش شیر نده...با مامان زری اومدیم خونه و تمام فکر و ذکرم شد سرگرم کردنت با غذاها و خوراکی های مفید و تلاش برای فراموش کردن شیر مادر، اولین غذای دوست داشتنی کوچولوها توی این دنیا. کار خیلی سختی نبود چون شیر خوردنت رو رسونده بودم به یکبار اونم شبها قبل خوابیدنت.خلاضه با کمک بابارضا تونستیم از پس این پروژه هم بربیایم خداروشکر. ولی هنوز که هنوزه ته دلم یه غمی هست از اون روز، چون حس میکردم لیاقتی بود که ازم گرفته شد، خیلی حس زیبایی بود، همه چی و همه آدما یه دید دیگه ای بهم دا...
26 فروردين 1395

کلمات جمله میشوند...

شیرین عسل مامان و بابا امروز برای خودش جمله گفت... مامان اوووومممممممد... اولین جمله ای که برای خودت گفتی گل پسرم روزا برای خودت میشینی همه رو میگی.. مامان اوووووممممد بابا اوووووممممد عَمَه اوووووممممد عَم(یعنی عمو) اوووووممممد آجو(یعنی خاله...چون من خاله رو آبجی صدا میکنم تو هم یاد گرفتی) اوووووممممد  
24 فروردين 1395

گلهای لاله در کرج خودمون

امسال از هجدهم فروردین جشنواره گلهای لاله بود توی پارک چمران، ما هم که مشتاق برای رفتن و تماشای یکی از زیباترین نعمتهای خدا بر روی زمین...ساعت چهار بعدازظهر بود که تصمیم گرفتیم بریم که متوجه شدیم ملیسا کوچولو و عمه جون و دخترعمه و پسرعمه ها هم همین قصد رو دارن. خیلی خوب بود پسرم، تو و ملیسا نشسته بودین توی کالسکه هاتون و حسابی کبف میکردین،  تو که مشغول ذرت خوردن هم بودی و راحت برای خودت نشسته بودی، واقعا که باغ رو بسیار زیبا گلکاری کرده بودن...خدا قوت باغبونای مهربون
20 فروردين 1395

دکتر آجو فرنوش

خاله فرنوش مجاز شده توی کنکور دکترا پسرم...میخوادایشالله ادامه تحصیل بده و دکتراش رو بگیره گل پسر...همه مون خیلی خوشحال شدیم و بابایی به همین مناسبت همه مون رو سورپرایز کردن و ما رو بردن رستوران سیب مهرشهر...به به چه شامی بود و به به چه گل پسری...به معنای واقعی کلمه رســـــــــــوامون کردی مادر:)))))))) از صندلی کودک اومدی پایین، میزش رو درآوردی، پنج دقیقه بغل من، پنج دقیقه مامان زری، پنج دقیقه بابارضا...دوباره پنج دقیقه من...یه تیکه کباب...یه قورت دلستر سیب من، یه قورت نوشابه...یه قاشق پلو...لیوانا رو برمیداشتی و میذاشتی سرجاش، گارسونا نگاه مکردن که هرلحظه باید بیان خورده شیشه های شکسته جمع کنن...هیچی خلاصه همه نگاهمون میکردن...فقط مونده ...
18 فروردين 1395

روز مامانا

مامانا، مامان بزرگ ها، خاله ها، عمه  ها، خلاصه خانومای گل روزتون مبارک. خداند رو شاکرم...فقط همین و بس...
12 فروردين 1395

چه خوش میگذره....

به به...چه کیفی داره ایام عید...مهمونی و تفریح و گردش و به قول شما دَدَ! از این مهمونی به اون مهمونی...از این خونواده به اون یکی خونواده...از این پارک به اون پارک...دورهمی ها و گردش ها ماشالله امسال تا به خودمون اومدیم دیدیم شده یازدهم فروردین...تازه هنوز فرصت نشده خونه دو تا از دخترعمه هات بریم مادر. از کیف کردنت کیف میکنم و از عشقی که داری برای این روزا لذت میبرم، واقعا که عید برای بچه هاست...خوش بگذرونن و عیدی بگیرن امسال یه خوش گذرونی جدید هم داشتی پسرم با اسب های بسیار زیبا و پیست سوارکاری. دست عمو مهرداد و نسرین جون درد نکنه که دعوتمون کردن اونجا پیش اسبهای نجیب و زیبا و گاهی وقتا سرکش! بعدا سرفرصت میام و برات یادداشت میکنم همه...
11 فروردين 1395

آمد بهار دلها...

  بوی باران بو ی سبزه بوی خاک شاخه های شسته باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس رقص باد نغمه شوق پرستو های شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ...
4 فروردين 1395
1